گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عشق آمد که بلا آوردم

این بلا بهر شما آوردم

دردمندی گه دوا می جوید

دُرد درد است دوا آوردم

عشق گوید که منم محرم راز

خبر سر خدا آوردم

عشق شاهست و منم بندهٔ او

خدمتش نیک به جا آوردم

عمر جاوید به من او بخشید

ورنه من خود ز کجا آوردم

سر خود در هوس دار بقا

بر سر دار فنا آوردم

نعمت الله به همه بخشیدم

بینوا را به نوا آوردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode