گنجور

 
بیدل دهلوی

چه دهد تردد هرزه‌ات ز حضور سیر و سفر به‌کف

که به راه ما نگذشته‌ای قدمی ز آبله سر به‌کف

دلت از هوس نزدوده‌ای‌، ره معنیی نگشوده‌ای

ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر به‌کف

ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بی‌بقا

ز محیط تا قدحت‌ رسد مشکن خمار نظر به‌کف

ز غرور طاقت بی‌یقین مفروش ما و من آنقدر

که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر به‌کف

کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی

زگشاد عقدهٔ دست و دل‌، به درآکلید سحر به‌کف

تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش

بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف

نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی

ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف

به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت

چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف

به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی

به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف

نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم

صدف قناعت بیدلم ز دل شکسته‌گهر به‌کف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode