گنجور

 
بیدل دهلوی

آفاق جا ندارد همت کجا نشیند

سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند

جایی که خاک باشد پشت و بلند هستی

تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند

تاب و تب نفس‌ها از یکدگر جدا نیست

در خانه‌ای ‌که ماییم راحت چرا نشیند

هم‌صحبتان این بزم از دیده رفتگانند

عبرت خوشست از این‌ها رو بر قفا نشیند

فرصت نمی‌پسندد جا گرم‌ کردن از ما

آیینه پر فشانده‌ست تمثال تا نشیند

زین ما و من ‌که داریم آفاق در خروش است

ای‌ کاش سرمه ‌گردیم تا این صدا نشیند

راه نفس دو دم بیش فرصت نمی‌کند گل

تا کی قفای شبنم صبح از حیا نشیند

زین وحشتی ‌که ما را چون بو ز گل برآورد

مشکل که جای ما هم برجای ما نشیند

بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم

عالم به دل نشسته‌ست دل در کجا نشیند

در کارگاه دولت شور حشم شگون نیست

یکسر خروش جغد است هرجا هما نشیند

از مرگ نیست باکم اما ز بی‌نصیبی

ترسم ز دامن او گردم جدا نشیند

ای شور شوق بردار از جا غبار ما را

پامال یأس تا چند این بی‌عصا نشیند

سرمایه پرفشانی‌ست اظهار بی‌نشانی‌ست

از رنگ و بو چه مقدار گل بر هوا نشیند

بیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت

استاده‌ایم چون شمع تا سر ز پا نشیند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode