گنجور

 
بیدل دهلوی

زهی چمن‌سازِ صبحِ فطرت‌، ‌تبسم لعل مهرجویت

ز بوی گل تا نوای بلبل‌ فدای تمهید گفتگویت

سحر نسیمی درآمد از در، پیام‌ گلزار وصل در بر

چو رنگ رفتم ز خویش، دیگر چه رنگ باشد نثار بویت

هوایی مشق انتظارم‌، ز خاک گشتن چه باک دارم

هنوز دارد خط غبارم‌، شکسته‌ی کلک آرزویت

به جستجو هر طرف شتابم‌ همان جنون دارد اضطرابم

به زیر پایت مگر بیابم‌ دلی که گم کرده‌ام به کویت

ز گلشنت ریشه‌ای نخندد که چرخش افسردگی پسندد

چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت

به عشق نالد دل هوس هم‌ ببالد از شعله خار و خس هم

رساست سررشتهٔ نفس هم‌ به قدر افسون جستجویت

به این ضعیفی‌ که بار دردم‌ شکسته در طبع، رنگ زردم

به‌گرد نقاش شوق‌ گردم‌ که می‌کشد حسرتم به سویت

ز سجدهٔ خجلت‌آور من‌، چه ناز خرمن ‌کند سر من

که خواهد از جبههٔ تر من‌ چو گل عرق کرد خاک کویت

اگر بهارم تو آبیاری‌، وگر خزانم تو شعله‌کاری

ز حیرت من خبر نداری‌، بیارم آیینه روبرویت

کجاست مضمون اعتباری که بیدل انشا کند نثاری

بضاعتم پیکر نزاری‌، بیفکنم پیش تار مویت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode