گنجور

 
سعدی

درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریم‌النفس بود. طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همی‌گفتند.

درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده.

یکی از آن میان به طریق ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت.

گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده‌ام به یک بیت از من قناعت کنید.

همگان به رغبت گفتند: بگوی!

گفت:

من گرسنه در برابرم سفره نان

همچون عزبم بر در حمام زنان

یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند.

صاحب دعوت گفت: ای یار! زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان می‌سازند.

درویش سر بر آورد و گفت:

کوفته بر سفره من گو مباش

گُرْسِنه را نان تهی کوفته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode