گنجور

 
سلمان ساوجی

دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست

تا نپنداری که عشقش، در دل تنها نشست

خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان

در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست

گرچه از نخل وجود من، خلالی بازماند

تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست

مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست

چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست

من به وصلش کی رسم، جایی که باد صبحدم

تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست

بهر دیدار جمالش، دل به راه دیده رفت

از پی دردانه و بیچاره در دریا، نشست

جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت

جز رخت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست

هر که را با شاهدی صحبت به خلوت داد دست

بی‌گمان با حوریی در « جنت الماوی» نشست

زینهار امروز سلمان با می و حوری نشین

چند خواهی بر امید وعده فردا نشست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode