گنجور

 
فیض کاشانی

در دل تنگم خموشی می‌کند انبار حرف

محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف

حرف‌های پختهٔ سنجیده دارم در درون

گر به نطق آیم توانم گفت صد طومار حرف

محرمی خواهم که دریابد به حدس صایبش

از لب خاموش من بی‌منت اظهار حرف

حال دل از چشم گویا فهمد آنکش دیده هست

عاشقان را نیست جز از چشم گوهربار حرف

من نمی‌خواهم که گویم حرفی از اندوه دل

می‌کند چون می‌تراود از دل خونبار حرف

خارخار گفتنی چون تنگ دارد سینه را

آید از بهر گشایش بر زبان ناچار حرف

چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کل

اهل دل کو تا به هم گوییم از اسرار حرف

بحر پر دُر معارف خواهم و کان سخن

تا بریزد بر دلم از لعل گوهربار حرف

از بلاغت می‌زداید گاه زنگ از دل سخن

وز حلاوت گاه دل را می‌برد از کار حرف

صاحب دل راست فهم رازها از سازها

صاحب دل شو شنو از نای و موسیقار حرف

نکته‌ها درجست در صوت طیور آگاه را

گر ترا هوشی است در سر بشنو از منقار حرف

شد مضامین در میان اهل معنی مبتذل

تازه‌گویی کو که آرد فکرش از ابکار حرف

هرکه قدر حرف نشناسد مکن با او خطاب

حیف باشد حیف جز با مردم هشیار حرف

مستمع ز افسردگی خمیازه‌اش در خواب کرد

با که گویم کی توان الا بر بیدار حرف

چون نمی‌یابی کسی گوشی دهد حرف ترا

بعد از این ای فیض می‌گو با در و دیوار حرف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode