گنجور

 
فیض کاشانی

از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر

ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر

در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش

زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر

گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او

وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر

افسونگری‌ها را به بین وان جادوئیها را ببین

صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر

در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان

وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر

یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین

یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر

یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو

لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر

از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن

وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر

ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند

از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار

من واله جانانه‌ام از خویشتن بیگانه‌ام

عاقل نیم دیوانه‌ام دیوانه را کاری مدار

دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست

این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار

دل از جهان بگسسته‌ام در زلف جانان بسته‌ام

از خویشتن هم رسته‌ام با غیر یارم نیست کار

من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم

در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار

از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ

نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار

عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود

رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار

ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا

بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode