گنجور

 
عطار

یکی عورت طواف خانه می‌کرد

نظر افکند بر رویش یکی مرد

زنش گفتا گر اهل رازئی تو

چنین دم کی بمن پردازئی تو

ولی آگه نهٔ تو بی سر و پای

که از که بازماندستی چنین جای

گر از مردی خود بودی نشانیت

سر زن نیستی اینجا زمانیت

تو اینجا از پی سود آمدستی

نه از بهر زیان بود آمدستی

تو خود را روزِ بازاری چنین گرم

زیان خواهی؟ نداری از خدا شرم؟

خداوند جهان پیوسته ناظر

تو از وی غایب و او بر تو حاضر

چو یک یک دم خدا از تست آگاه

چرا چون ماه می‌پیچی سر از راه

چو حق با تو بوَد در هر مقامی

مزن جز درحضورش هیچ گامی

اگر بی او زنی یک گام در راه

بسی تشویر باید خوردت آنگاه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode