گنجور

 
محتشم کاشانی

سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما

که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما

با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست

گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما

فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ

اعتباری نگرفت از دل دیوانهٔ ما

به شراب لبش آلوده نگردید که دید

پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانهٔ ما

مرغ طبعش طیران داشت چو بر اوج غرور

پیش او بود عبث ریختن دانهٔ ما

گرد تکلیف نگشتم از آن رو که نبود

لایق پادشهی بزم گدایانهٔ ما

محتشم چرخ گدای در ما گشتی اگر

شدی آن گنج روان ساکن ویرانهٔ ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode