گنجور

 
اوحدی

صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم

که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم

دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه

تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا

بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم

خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب

چو تو ایستاده بودی، به چه روی می‌نشستم؟

به مؤذن محلت خبری فرست امشب

که به مسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم

چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی!

مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم؟

اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی

و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم

به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروبد

به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم

تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟

که ز دیگران بُریدم دل خویش و در تو بستم

دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟

دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode