گنجور

 
اوحدی

این همه پروانه‌ها، سوخته از چپ و راست

شمع شب ما بود، راه شبستان کجاست؟

شحنه اگر دوست بود، این همه بیداد چیست؟

وین همه آشوب چه؟ گر ملک از شهر ماست

چون نپسندد جفا نرگس سرمست یار؟

کز قبل او ستم وز طرف ما رضاست

دلبر اگر می‌کند گوش به فریاد ما

زین ستم و داوری داد نخواهیم خواست

مطرب مجلس بگفت از لب او نکته‌ای

هوش حریفان ببرد، شور ز مستان بخاست

جمله به یاد رخش خرقه در انداختند

گرچه ازآن خرقه‌ها پیرهن ما قباست

در شب دیجور غم پرتو شمعی چنین

چون همه عالم گرفت؟ گرنه ز نور خداست

گفت: به خاک درم چون گذری سر بنه

من نتوانم نهاد سر، مگر آنجا که پاست

گر قدمی می‌نهد بر سر بیمار عشق

آن کرم و لطف را عذر چه دانیم خواست؟

جنس من و نقد من در سر او رفت، لیک

جنس ارادت فزود، نقد محبت بکاست

اوحدی، ار زانکه دوش از تو دلی برده‌اند

در پی او غم مخور، کان که ببرد آشناست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode