گنجور

 
انوری

تو دانی که من جز تو کس را ندانم

تویی یار پیدا و یار نهانم

مرا جای صبر است و دانم که دانی

ترا جای شکرست و دانی که دانم

برانی که خونم به خواری بریزی

برای رضای تو من بر همانم

مرا گویی که از من به جز غم نبینی

همین است اگر راست خواهی گمانم

گر از وصل تو شاد گردم و گرنه

به هرسان که باشد ز غم درنمانم

میان من و تو هم اندر هم آمد

چو درجست و جوی تو جان بر میانم

عجب نیست کز انوری بر کرانی

مرا بین که اویم و زو بر کرانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode