گنجور

 
سعدی

توانگری نه به مال است پیش اهل کمال

که مال تا لب گور است و بعد از آن اعمال

من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

محل قابل و آنگه نصیحت قائل

چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص

که هست صورت دیوار را همین تمثال

نصیحت همه عالم چو باد در قفس است

به گوش مردم نادان چو آب در غربال

دل ای حکیم در این معبر هلاک مبند

که اعتماد نکردند بر جهان عقال

مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا

که پشت مار به نقش است و زهر او قتال

نه آفتاب وجود ضعیف انسان را

که آفتاب فلک را ضرورت است زوال

چنان به لطف همی پرورد که مروارید

دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال

برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب

به راستی که به بازی برفت چندین سال

کنون که رغبت خیر است زور طاعت نیست

دریغ زور جوانی که صرف شد به محال

زمان توبه و عذر است و وقت بیداری

که پنج روز دگر می‌رود به استعجال

کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس

که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال

چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم

نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال

وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد

که دیر و زود فراق اوفتد در این اوصال

به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم

که زیر بار به آهستگی رود حمّال

چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند

مگر به عفو خداوند منعم متعال

بزرگوار خدایا به حق مردانی

که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال

مبارزان طریقت که نفس بشکستند

به زور بازوی تقوی و للحروب رجال

یقدسون له بالخفی والاعلان

یسبحون له بالغدو والاصال

مراد نفس ندادند از این سرای غرور

که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند

شب فراق به امید بامداد وصال

به سر سینه این دوستان علی‌التفصیل

که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال

رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم

به جز محبت مردان مستقیم احوال

مرا به صحبت نیکان امید بسیار است

که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال

بود که صدرنشینان بارگاه قبول

نظر کنند به بیچارگان صف نعال

توقع است به انعام دائم‌المعروف

ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال

همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش

از آستان مربی کجا روند اطفال؟

سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش

سؤال نیز چه حاجت که عالم است به حال

من آن ظلوم جهولم که اوّلم گفتی

چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهّال

مرا تحمل باری چگونه دست دهد

که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

ثنای عزّت حضرت نمی‌توانم گفت

که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال

ختام عمر خدایا به فضل و رحمت خویش

به خیر کن که همین است غایةالآمال

بر آستان عبادت وقوف کن سعدی

که وهم منقطع است از سرادقات جلال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode