بشست یار و زلف یار در بندم خوشا حالم
بدرد بیدوای دوست خرسندم خوشا حالم
ندیدم چون وفائی در گلی در گلشن عالم
ز دل خار تعلق یک بیک کندم خوشا حالم
برون کردم سر از خاک و ندیدم جای آسایش
دگر خود را درون خاک افکندم خوشا حالم
بجز عشقم نیامد در نظر چیزی درین عالم
از آنرو عشق در جان و دل آکندم خوشا حالم
جمال دوست در صحرای هستی چون تجلی کرد
وجود خویش را از خویشتن کندم خوشا حالم
خیالش در نظر پیوسته هست اما پسندم نیست
بدیدار جمالش آرزومندم خوشا حالم
گهی حیران آن رویم گهی آشفته زان رویم
گهی گریم بحال خودگهی خندم خوشا حالم
چو حرف یار میگویم دهانم میشود شیرین
دهان چه پای تا سر آنزمان قندم خوشا حالم
از آن خوشنود میباشم چو فیض از گفتهای خود
که حرف اوست کان بر خویشتن بندم خوشا حالم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.