گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فیض کاشانی

ز نکتهای بیانت خرد فزوده شود

ز لطف‌های نهانت نبوده بوده شود

چو نکتهٔ شنوم زان دهان پنهانی

دری ز غیب بروی دلم گشوده شود

به گوهر سخنی زان لب عقیق مرا

هزار عقده مشکل ز دل گشوده شود

جمال شاهد غیبی بچشم حق بینان

عیان در آئینهٔ طلعتت نموده شود

نموده چهره در آئینهٔ جمالت حق

که صدق بندگیم در تو آزموده شود

اگر نهی ز سر لطف بر سرم دستی

ز رفعت این سر پستم بچرخ سوده شود

بیا و این ید بیضا بسینهٔ من نه

بود ز زنگ کدورت دلم زدوده شود

جمال تو ز سر اهل دل رباید هوش

بمن نمای که هوشم ز سر ربوده شود

خوشا دمی که بیک جلوه‌ام کنی بی‌خود

نبوده بوده مرا بوده‌ام نبوده شود

سرم چو خاک شود بر سر رهی افتم

بود گذر کنی آنجا بپات سوده شود

ز زلفهای بلندت خرد ز دست رود

ز حلقهای کمندت جنون فزوده شود

گهی هلال و گهی بدر در سر زلفت

نماید ار بنسیمی زهم گشوده شود

بچشم پاک چو بیند بروی خوب تو فیض

جمال شاهد لاریبیش نموده شود

زبان به بندم از این پس ز گفتگو شاید

ز پستهٔ شکرینت سخن شنوده شود