گنجور

 
فیض کاشانی

سرم سودای سودائی ندارد

دلم پروای پروائی ندارد

بجز سودای عشق لا ابالی

سر شوریده سودائی ندارد

بجز پروای بی‌پروا نگاری

دل دیوانه پروائی ندارد

دل آزاده‌ام از هر دو عالم

تمنای تمنائی ندارد

دلم از زندگانی سرد از آن نیست

که دیک عیش حلوائی ندارد

دلم از زندگانی سرد از آنست

که غم در دل دگر جائی ندارد

دل عاشق نمی‌اندیشد از مرگ

که بر آزادگان پائی ندارد

چو عیسی جای او در آسمانست

که در روی زمین جائی ندارد

اگردنیات باید دل بکن زو

که دنیا دوست دنیائی ندارد

نباشد هیچ عقیائی به ار عشق

نگوئی فیض عقبائی ندارد

 
 
 
جمال‌الدین عبدالرزاق

کسی کودل درین محنت سرابست

تو چونان دان که او رائی ندارد

ترا زین خاکدان گردی نخیزد؟

که او در غدر همتائی ندارد

مکن تکیه برین گل مهره کو نیز

[...]

فیض کاشانی

چه عیش آنرا که سودائی ندارد

سر شوریده در پائی ندارد

چه لذت یابد از عمر آنکه در سر

خیال سرو بالائی ندارد

چه حظ از زندگی دارد که در دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه