گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فردوسی

چو بیژن سپه را همه راست کرد

به ایرانیان بر کمین خواست کرد

بدانست ماهوی و از قلبگاه

خروشان برفت از میان سپاه

نگه کرد بیژن درفشش بدید

بدانست کو جست خواهد گزید

به برسام فرمود کز قلبگاه

به یکسو گذار آنک داری سپاه

نباید که ماهوی سوری ز جنگ

بترسد به جیحون کشد بی‌درنگ

به تیزی ازو چشم خود برمدار

که با او دگرگونه سازیم کار

چو برسام چینی درفشش بدید

سپه را ز لشکر به یکسو کشید

همی‌تاخت تا پیش ریگ فرب

پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب

مر او را بریگ فرب دربیافت

رکابش گران کرد و اندر شتافت

چو نزدیک ماهو برابر ببود

نزد خنجر او را دلیری نمود

کمربند بگرفت و او را ز زین

برآورد و آسان بزد بر زمین

فرود آمد و دست او را ببست

به پیش اندر افگند و خود برنشست

همانگه رسیدند یاران اوی

همه دشت ازو شد پر از گفت‌وگوی

ببرسام گفتند کاین را مبر

بباید زدن گردنش را تبر

چنین داد پاسخ که این راه نیست

نه زین تاختن بیژن آگاه نیست

همانگه به بیژن رسید آگهی

که آمد بدست آن نهانی رهی

جهانجوی ماهوی شوریده‌هُش

پرآزار و بی‌دین خداوندکش

چو بشنید بیژن از آن شاد شد

ببالید و ز اندیشه آزاد شد

شراعی زدند از بر ریگ نرم

همی‌رفت ماهوی چون باد گرم

گنهکار چون روی بیژن بدید

خرد شد ز مغز سرش ناپدید

شد از بیم همچون تن بی‌روان

به سر بر پراگند ریگ روان

بدو گفت بیژن که ای بدنژاد

که چون تو پرستار کس را مباد

چرا کشتی آن دادگر شاه را

خداوند پیروزی و گاه را

پدر بر پدر شاه و خود شهریار

ز نوشین‌روان در جهان یادگار

چنین داد پاسخ که از بدکنش

نیاید مگر کشتن و سرزنش

بدین بد کنون گردن من بزن

بینداز در پیش این انجمن

بترسید کش پوست بیرون کشد

تنش را بدان کینه در خون کشد

نهانش بدانست مرد دلیر

به پاسخ زمانی همی‌بود دیر

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

که کین از دل خویش بیرون کنم

بدین مردی و دانش و رای و خوی

همی تاج و تخت آمدت آرزوی

به شمشیر دستش ببرید و گفت

که این دست را در بدی نیست جفت

چو دستش ببرید گفتا دو پا

ببرید تا ماند ایدر بجا

بفرمود تا گوش و بینیش پست

بریدند و خود بارگی برنشست

بفرمود کاین را برین ریگ گرم

بدارید تا خوابش آید ز شرم

منادیگری گرد لشکر بگشت

به درگاه هر خیمه‌ای برگذشت

که ای بندگان خداوندکش

مشورید بیهوده هر جای هش

چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه

نبخشود هرگز مبیناد گاه

سه پور جوانش به لشکر بدند

همان هر سه با تخت و افسر بدند

همان جایگه آتشی بر فروخت

پدر را و هر سه پسر را بسوخت

از آن تخمه کس در زمانه نماند

و گر ماند هرکو بدیدش براند

بزرگان بر آن دوده نفرین کنند

سر از کشتن شاه پرکین کنند

که نفرین برو باد و هرگز مباد

که او را نه نفرین فرستد بداد

کنون زین سپس دور عمّر بود

چو دین آورد تخت منبر بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode