گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فردوسی

وزان جایگه بازگشتند شاد

پسندیده داراب با رشنواد

به منزل بران طاق ویران رسید

که داراب را اندرو خفته دید

زن گازر و شوی و گوهر بهم

شده هر دو از بیم خواری دژم

از آنکس کشان خواند از جای خویش

به یزدان پناهید و رفتند پیش

چو دید آن زن و شوی را رشنواد

ز هر گونه پرسید و کردند یاد

بگفتند با او سخن هرچ بود

ز صندوق وز گوهر نابسود

ز رنج و ز پروردن شیرخوار

ز تیمار وز گردش روزگار

چنین گفت با شوی و زن رشنواد

که پیروز باشید همواره شاد

که کس در جهان این شگفتی ندید

نه از موبد پیر هرگز شنید

هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای

یکی نامه بنوشت نزد همای

ز داراب وز خواب و آرامگاه

هم از جنگ او اندران رزمگاه

وزان کو به اسپ اندر آورد پای

هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای

از آواز که آمد مر او را به گوش

ز تنگی که شد رشنواد از خروش

ز گازر سخن هرچ بشنید نیز

ز صندوق وز کودک خرد و چیز

به نامه درون سربسر یاد کرد

برون کرد آنگه هیونی چو گرد

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت

که با باد باید که گردی تو جفت

فرستاده تازان بیامد ز جای

بیاورد یاقوت نزد همای

به شاه جهاندار نامه بداد

شنیده بگفت از لب رشنواد

چو آن نامه برخواند و یاقوت دید

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

بدانست کان روز کامد به دشت

بفرمود تا پیش لشکر گذشت

بدید آن جوانی که بد فرمند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

نبودست جز پاک فرزند اوی

گرانمایه شاخ برومند اوی

فرستاده را گفت گریان همای

که آمد جهان را یکی کدخدای

نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی

پر از درد بودم ز شاهنشهی

ز دادار گیهان دلم پرهراس

کجا گشته بودم ازو ناسپاس

وزان نیز کان بیگنه را که یافت

کسی یافت گر سوی دریا شتافت

که یزدان پسر داد و نشناختم

به آب فرات اندر انداختم

به بازوش بر بستم این یک گهر

پسر خوار شد چون بمیرد پدر

کنون ایزد او را بمن بازداد

به پیروز نام و پی رشنواد

ز دینار گنجی فرو ریختند

می و مشک و گوهر برآمیختند

ببخشید بر هرک بودش نیاز

دگر هفته گنج درم کرد باز

به جایی که دانست کاتشکده‌ست

وگر زند و استا و جشن سده‌ست

ببخشید گنجی برین گونه نیز

به هر کشوری بر پراگنده چیز

به روز دهم بامداد پگاه

سپهبد بیامد به نزدیک شاه

بزرگان و داراب با او بهم

کسی را نگفتند از بیش و کم