گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فیاض لاهیجی

اگرم نه عافیت غمت رقم خلاصی جان دهد

که مرا ز کشمکش بلا و غم زمانه امان دهد؟

نرهد ز کشتن اسیر تو ز بلا و محنت زندگی

که تو می کشی و نگاه تو به تن شهید تو جان دهد

ز نگاه گرم تو رنگ من پرد ارز چهره عجب مدان

که نگاه رنگ پران تو به چشم نوید خزان دهد

تو عنان کشیده کنی نگاه و دوعالم از تو به خون دل

چه شود دمی که نگاه تو به سمند غمزه عنان دهد

تو به وعده می دهیم فریب و من از نهایت سادگی

به سراب برده‌ام این گمان که به تشنه آب روان دهد

نگهت نهفته به من رسید و ز ننگ کشتن من گذشت

به اجل که داشته این گمان که بگیرد آنگه امان دهد!

تو ستم زیاده ز حد کنی و دلم زیاده ز حد تنک

مگر آنکه داده جفا ترا به من از تو تاب و توان دهد

غم ناتوانی من نمی‌خوری و ندانم ازین سپس

که تواند آنکه چو من قرار ستیزه تو به جان دهد

نه غم ترا گذری به من, نه شکیب را نظری به من

که محبت تو ز جان من همه این برد همه آن دهد

نگهت به من گه بیخودی بود آنچنان که کسی به مست

که بود گران سرش از پیاله باده رطل گران دهد

دل قمریان به روش نمی‌برد ای صنم به چمن درآ

که خرام تو روشی ز جلوه به یاد سرو روان دهد

کشدم ملامت زندگی پس ازین ز غصه خوش آن زمان

که برای کشتنم ابروی تو به غمزه تو زبان دهد

نگه ستیزه‌گر تو رسم نوی نهاده به دلبری

دل مردمان برد آشکار و به طره تو نهان دهد

که به خسرو آورد این خبر که به یاد یار تو کوهکن

لب بیستون مکد از هوس دم تیشه بوسد و جان دهد

دل من به پرورش تو داده ز دیده خون جگر برون

چه گمان که نخل امید من هر آنچه خورده همان دهد

ز کمند طره پر )ز (تاب تو تابم آن قدری نماند

که به گاه جلوه نهال قامت تو به موی میان دهد

ز کمان ناز تو تیر غمزه نشانه‌ای چو طلب کند

همه جا اشاره ابروی تو به جان خسته نشان دهد

نگهت به من نفتد مگر که ستم به ناز تو گفته است

که به ناوک تو قرار چله‌نشینی‌یی چو کمان دهد

به دیار عشق پریرخان سود آن کند که زیان کند

چه خوش آن زمان که غم تو آید و سود من به زیان کند

نرسم به کام دل ار ز وصل تو, دلخوشم که مراد من

همه را به‌رغم فلک بود که شه زمین و زمان دهد

شه بحر و بر علی ولی که کف کفایت جود او

شکم گرسنه آز را ز عنای فاقه امان دهد

نظر عنایت و لطف اگر به غبار رهگذرش افکند

نبود عجب که غبار ره اثر نسیم جنان دهد

چه عجب به شعله اگر دهد نگهش طراوت شاخ گل

چه عجب که فیض نسیم گر نظرش به طبع دخان دهد

گل و سنبلش ز فلک دگر نکند تکلم فضل وی

ز غبار رهگذر صبا به چمن گر آب روان دهد

رسد ار )ز (صرصر قهر او اثری به گلشن جاودان

به گل همیشه بهار او اثر سموم خزان دهد

دهد ار به جنبش آن رضا و به منع این کند اقتضا

به زمان درنگ زمین دهد به زمین شتاب زمان دهد

دل غنچه را نظر عنایتش از نفس خفقان برد

دم صبح را اثر نگاه مهابتش خفقان دهد

ز مفاصل فلک امتناع نواهیش حرکت برد

به رگ و پی ز می امتثال اوامرش جریان دهد

نظر حمایت او ز چهره زرد خور یرقان برد

نگه سیاست او به لاله سرخ‌رو یرقان دهد

پرد ار به بال و پر هوای تو مرغ دل نبود عجب

به پر فتاده هوای مهر تو شاید ارطیران دهد

دل مرده را به مکالمت سخن تو زنده به جان کند

تن خسته را به ملایمت نفس تو تاب و توان دهد

به منا صحت نفست غبار شک از ضمیر خرد برد

به مجادلت سخن تو خاصیت یقین به گمان دهد

فتد از وقار تو سایه گر به غبار ره نبود عجب

که غبار را ز متانت تو وقار کوه گران دهد

ز مهابت تو اشارتی چو رسد به جلوه عجب مدان

که جبال را کند از زمین و به جلوه ریگ روان دهد

اگر از عبیر غبار کوی تو آب روی چمن شود

نفس صبا به مناسبت لب غنچه بوسد و جان دهد

نفتد به ناصیه بحر را دگر از مضایقه موج چین

گرش از رواشح دست خود کرم تو ریزه خوان دهد

نرسد ز سنگدلی جراحت کاوشش به جگر دگر

اگر از فواضل جود خود کرمت وظیفه کان دهد