گنجور

 
فرخی سیستانی

ای زینهار خوار بدین روز گار

از یار خویشتن که خورد زینهار

یک دل همی چرند کنون آهوان

با شیر و با پلنگ بیک مرغزار

وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو

درباغ گل همی شکفد صد هزار

هر شب همی درخشد در گلستان

چون شعله های آذر گلهای نار

وقتیکه چون موشح گردد زمین

وشی و پرنیان همه کوه و قفار

گردد ز چشم دیده و ران ناپدید

اندر میان سبزه بصحرا سوار

وقتی که چون سرود سرایی بباغ

یا در چمن چغانه نهی بر کنار

بلبل سرود راست کند بر سمن

صلصل قصیده نظم کند بر چنار

وقتی که عاشقان وجوانان بهم

در باغ می خورند بدیدار یار

این بر چمن نشسته و پر می قدح

و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار

زیر گل شکفته بخواهد گشاد

نرگس دو چشم خویش زخواب خمار

از من همی جدا شوی ای ماهروی

نامهربان نگاری و ناسازگار

بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز

بی یار چون زیم بچنین روزگار

ترسم که از بهار بترسی همی

گویی ز تو بهار به آید بکار

وآنگاه چون بهار به آید زتو

گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار

توزین قبل اگر روی ای جان مرو

ور انده تو زینست انده مدار

من هم بهار دیدم و هم روی تو

روی تو از بهار به، ای غمگسار

اینک بهار، اینک رخسار تو

بنگر بروی خویش و بروی بهار

ور بی بهانه رفتن خواهی همی

بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار

شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف

تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار

چون تو شدی دلم شد و فردا مرا

از بهر مدح میر دل آید بکار

بنیاد حمد میر محمد کزوست

شاهی و ملک و دولت دین استوار

نزد پدر ستوده و نزد خدای

اندر همه مقامی واندر همه تبار

هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر

هم شهریار و هم پسر شهریار

زو قدر و جاه و عز وشرف یافته

تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار

اسلام را بمنزلت حیدر است

شمشیر او بمنزلت ذوالفقار

مردان مرد گیر و شیران نر

روز نبرد کردن و روز شکار،

در نزد او سراسر در بندگی

در پیش او تمامی در زینهار

رایش بوقت حزم حصار قویست

تیغش بروز رزم کلیدحصار

در حلم نایبانند او را جبال

درجود چاکرانند او را بحار

جایی که جودباید جودو سخاست

جایی که حلم باید حلم و وقار

از قادری که هست نیارد گذشت

اندر همه ولایت او اضطرار

با سهم او دلیرترین پیلی

از سر برون نیارد کردن فسار

از بیم اونکو خو و بخرد شدند

دیوانگان گشته خلیع العذار

فرزند آن شهست که از بیم او

بیرون نیارست آمد ثعبان زغار

ای عدل و رادمردی را در جهان

نوشیروان دیگر و اسفندیار

آن کو شمار ریگ بداند گرفت

فضل ترا گرفت نداند شمار

برتر ز چیزها خرد است و هنر

مردم بی این دو چیز نیاید بکار

وین هر دو را امید به تست از جهان

زینی بهر امیدی امیدوار

غره نئی بدین هنر و نیکویی

از فر شاه بینی و از کردگار

سلطان ترا بچرخ برین بر کشید

وآخر بدین همی نکند اختصار

جایی رساندت که بدرگاه تو

از روم هدیه آرند، از چین نثار

بخت مؤالف تو سوی ارتفاع

بخت مخالف تو سوی انحدار

فرمانبران توشده اند ای امید

فرمان دهنگان صغار و کبار

اندر دو چشم خویش زند خار خشک

هر دشمنی که با تو کند چار چار

درهر دلی هوای تو بیخی زده ست

بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار

گیتی گرفت با تو امیرا سکون

دلها گرفت با تو امیرا قرار

و آن دل که رفته بود بجای دگر

از بهر بازگشتن بر بست بار

ای درگه تو جایگه قدر و جاه

ای خدمت تو مایه عز و فخار

«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد

درگاه تو و خدمت تو اختیار

فخریست خدمت تو که تا روز حشر

او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار

شادی، بخدمت تو کند پیش بین

خدمت، بدرگه تو کند هوشیار

آنجاست ایمنی و دگر جای بیم

آنجایگه گلست و دگر جای خار

ای از تو یافته دل و فربی شده

فرهنگ دل شکسته وجود نزار

ای از تو یافته دل و فرخ شده

غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار

سال نوست و ماه نو و روز نو

وقت بهار و وقت گل کامکار

شادی و خرمی را نو کن بسیج

دلرا بخرمی و بشادی سپار

بوبکر عندلیب نوا را بخوان

گو قوم خویش را چو بیایی بیار

وز هر یکی جدا غزلی نوشنو

شاهانه شادمانه زی و شادخوار

نو روز نو و نوبهار دلارام را

با دوستان خویش بشادی گذار

تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک

تا طبع خاک خشک نگیرد بخار

پاینده باش تا به مراد و به کام

از دشمنان خویش بر آری دمار

امروز تو همیشه نکوتر ز دی

امسال تو هماره نکوتر ز پار

همواره یمن باد ترا بر یمین

پیوسته یسر باد ترا بر یسار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode