گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فلکی شروانی

زهی ز جود تو زمانه مایل سور

خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور

بذات گشته فلک بامداد تو موصول

به طبع مانده جهان از خلاف تو مهجور

به قبض و بسط جهان را امید تو مرجع

بحل و عقد فلک را حسام تو دستور

چو آفتاب گه جود ذات تو مختار

چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور

به جود دست تو چون ابر در جهان معروف

به نور رای تو چون مهر بر فلک مشهور

به نزد رای تو خورشید گشته چون ذره

ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور

تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم

تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور

ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود

ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور

همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف

همه سعود فلک بر ولیتت مقصور

به مدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب

به فتح تو شده اوراق آسمان مسطور

ز هیبت تو قضا نیش برده چون کژدم

به خدمت تو قدر نوش داده چون زنبور

چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم

چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور

توئی که عالم علمی به اعتقاد قلوب

توئی که مالک ملکی به اتفاق صدور

ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست

ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور

شود دلیر به بازوی چیر خود معجب

شود امیر به شمشیر تیز خود مغرور

شود ز خون تن ریخته زمین خمار

شود ز بوی می ریخته هوا مخمور

هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر

زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور

تن عدوی تو قرطاس و تیغ تو مسطر

سر سنان تو کلک و دل عدو منشور

حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب

دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور

ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره

ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور

زهی رسوم تو را آفتاب و مه مرسوم

خهی امور تو را چرخ و اختران مأمور

توئی که پست کند دستت افسر قیصر

توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور

تراست رفعت ایام و دست رستم زال

تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور

ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد

مدایح تو به نحو نبی و لحن زبور

زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر

ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور

حسام تو ید بیضای توست و تو موسی

خم کمند تو ثعبان توست و خصم تو تور

خدایگانا عید آمد و کشید نفیر

طرب فزای که باد انده از دل تو نفور

همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج

همیشه تا بود ایام را سنین و شهور

مدام باد ز افلاک حاسدت محزون

مدام باد ز ایام ناصحت مسرور

به صد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر

به صد هزار غم از بخت حاسدت رنجور

فتاده در دل بدخواه تو فتور فتن

نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور

ز چارگوشه عالم بر این چهار پسر

ملوک با تو درآورده سر به خط مأمور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode