گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بابافغانی

نه خیال غنچه بندم نه به گل کنم نظاره

که مرا دلی فگار و جگریست پاره پاره

من و آفتاب رویت که به خلوت سعادت

شرفیست عالمی را ز طلوع آن ستاره

بخدا که در دل من رقم دویی نگنجد

تو بیا که من ز غیرت کنم از میان کناره

بجراحت دل من که نمک زدی حذر کن

که مباد ز آتش آن بگلت رسد شراره

تو بگشت باغ و گلها بکرشمه ی تو حیران

چه رود بجان مردم که برون روی سواره

نکشم سر از جفایت اگرم بتیغ پرسی

ز تو هر چه بر من آید بکشم هزار باره

چکنم اگر نسازم بجفای خار هجران

چو ز آب دیده ی من ندمد گلی چه چاره

همه برگ نا امیدی ز بهار عمر چیدم

که بکام من نگردد فلک ستیزه کاره

ز فسانهٔ فغانی دل کوه رخنه گردد

نفس نیازمندان گذرد ز سنگ خاره