گنجور

 
سعدی

من بدین خوبیّ و زیبایی ندیدم روی را

وین دلاویزیّ و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین‌دل سیمین‌بدن

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق‌صورت‌ومعنی که تا چشم من است

از تو زیباتر ندیدم روی و خوش‌تر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست

دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

کنج خلوت پارسایان سلامت‌جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن

بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوش‌بوی اگر صد قرن باز آید بهار

مثل من دیگر نبینی بلبل خوش‌گوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode