گنجور

 
جامی

من نه تنها خواهم این خوبان شهرآشوب را

کیست در شهر آن که خواهان نیست روی خوب را

دیر می جنبد بشیر ای باد بر کنعان گذر

مژده پیراهن یوسف ببر یعقوب را

دل نهادم بر جفا تا دیدم آن قد بلند

بر درخت آن به که بیند مرد عاقل چوب را

گو مکن درد دل من کاتب اندر نامه درج

طاقت این بار نبود حامل مکتوب را

چون صف دلها شکستی زین مکن رخش جفا

شرط نبود رفتن از پی لشکر مغلوب را

خواب ناید چشم تر را بی تو شبها اغلبی

گرچه باشد خواب غالب مردم مرطوب را

دی به خاک پاش با صد ذوق می سودم مژه

گفت جامی گرد شد آهسته زن جاروب را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode