گنجور

 
کمال خجندی

گر به من یار شوی ور نشوی

تو همان باری و دیگر نشوی

من به دیده نظری هم نکنم

گر تو در دیده مصور نشوی

ای دل این درد که داری گر ازوست

شربتی نوش که خوشتر نشوی

مشو ای دیده شب هجران خشک

که چو بینی رخ او تر نشوی

مخور ای زاهد کمخواره غمم

غم خود خور تو که لاغر نشوی

ای حسود از غم او گره نالم

تو چرا کور شوی گر نشوی

بر درش حلقه زدم گفت کمال

خاک این در نشوی در نشوی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode