گنجور

 
صامت بروجردی

از دور زمان دلم کباب است

بشنو که عجب پُر انقلاب است

این نقش و نگار خوش که بینی

نقشی است که پایه‌اش بر آب است

ای تشنهٔ چشمه سار رحمت

بر گرد که آب نه، سراب است

پرواز بده همای همت

زین جیفه که طعمه کلاب است

بشتاب به سوی کوی معنی

تا مرکب عمر در شتاب است

چند از پی جمع کردن مال

بر گردنت از طمع طناب است

دوران جهان چو موج دریاست

در وی تن آدمی حباب است

نی نی بود او چه خانه مور

این خانه به شبنمی خراب است

تفصیل زمانه و ثباتش

دیباچه و ختم این کتاب است

بسیار دوندگان دویدند

کز نام جهان نشان ندیدند

بس مرغ دل از برای این صید

صیاد صفت به خون طپیدند

زین باغ بسی گذشت گلچین

کز وی گل آرزو نچیدند

بس سبز خطان که زیر این خاک

دامان امید برکشیدند

بس خاک شدند و بعد صد سال

چون سبزه ز خاک بردمیدند

بس آهوی جان که اندرین دشت

از کالبد بدن رمیدند

بس طفل کزین عجوز مادر

پستان مفارقت مکیدند

جز زهر اجل نداشت طعمی

آنها که از این عسل چشیدند

عالم همه گر گدا و گر شاه

گر ز آنکه سیاه یا سفیدند

گو طبل رحیل خود بکوبند

زین کهنه رباط تا رسیدند

کاین مهلکه خوابگاه شیر است

شیری که به دمی دلیر است

این مرحله خوفناک و دور است

زاد سفری تو را ضرور است

تاریک شبست و راه تاریک

ای وای به رهروی که کور است

دزدیست اجل که گاو و بیگاه

در بردن نقد جان جسور است

لشگر شکنی بود که تنها

و همزن جیش سلم و نور است

شیرینی روزگار تلخ است

تا چشم بد ز مانه شور است

از یک سر پا غبار راه است

این کاسه سر که پرغرور است

دنیاطلبی شعارکردن

دیوانگی است کی شعور است

فرزانگی از کسی طلب کن

کز کسوت کائنات دور است

آبادی کاخ و تن چه حاصل

کو مسکن مار و ملک مور است

راحت به جهان به کس ندادند

تو می‌طلبی مگر به زور است

اینجا زر و زور را بها نیست

این فکر محال خوش‌نما نیست

تا کی غم روزگار داری؟

زین غم دل خود فکار داری؟

از یاد محبت زر و سیم

پیوسته به دوش بار داری

ای مست شراب خودپسندی

بر سر چقدر خمار دادی

اندر سر این پل شکسته

آسوده عجب قرار داری

آخر به کدام فضل و رتبت

بر سر هوس شکار داری

بِجْهان ز جهان سمند همت

با اهل جهان چکار داری؟!

بگشا سوی کاروان این حی

گر دیده اعتبار داری

رفتند و تو همچنان به خوابی

از بهر که انتظار داری

با دست تهی زهی خجالت

عزم سر کوی یار داری

اینگونه طریق زندگی نیست

هرگز که نشان زندگی نیست

دنیای دنی وفا نکرده

با خلق بجز جفا نکرده

هر کام که بود ناروا کرد

کامی ز کسی روا نکرده

کو جمعیتی که آخرالامر

از یکدگرش جدا نکرده

این کهنه طبیب عاقبت سوز

دردی ز کسی دوا نکرده

این کهنه طبیب عاقبت‌سوز

دردی ز کسی دوا نکرده

یک لحظه در این الم سرا دست

از دامن کس رها نکرده

کو یک دل خرمی که در وی

اسباب عزا بپا نکرده؟

تا تیر فناست در کمانش

بیگانه و آشنا نکرده

گر دشمن خود بُوَد وَگر دوست

هرگز ز کسی حیا نکرده

هر نفس که کشته است و از وی

کس دعوی خونبها نکرده

تا ابلق چرخ زیر زین است

سرتاسر کار او چنین است

صاحب نظری که ارجمند است

بر ملک جهان چه پای‌بند است

بر قبر گذشتگان گذشتن

کافی بود ار برای پند است

بنگر که جدا چگونه از هم

اعضای تمام بند بند است

پس گوش بدار و بین ز هر بند

مانند نی این نوا بلند است

کی غزوه دوستان شما را

رغبت به زمانه تا به چند است

جوئید چگونه استراحت

زین خانه که معدن گزند است

زهر است به جام دهر او را

مردانه کشی به سر که قند است

بر خنده این عجوزه مکار

مغرور مشو که ریشخند است

تا کی به هوای مال و اموال

در مجمر غم دلت سپند است

در بند علایقات دنیا

تا چند تو را علاقه بند است

گر گوش به قول ما نداری

پروا ز خدا چرا نداری

روزی که جهان به کام ما بود

آهوی زمانه رام ما بود

در حجره دل عروس غفلت

همخوابه صبح و شام ما بود

پیوسته مِی‌ِ محبت دهر

مانند شما به جام ما بود

هر لحظه به پیشگاه خدمت

زرین کمی غلام ما بود

صف بسته ز سرکشان دو صد صف

در بارگه سلام ما بود

بس جم خدم و ملک حشم‌ها

در سایه احتشام ما بود

نوبت زن چرخ کوس دولت

هر دم که زدی به نام ما بود

بگشودن عقده‌های مشکل

در عهده اهتمام ما بود

چون مرغ به آب و دانه مشغول

غافل ز اجل که دام ما بود

(چون صامت) از این جهان پرشور

رفتیم و شدیم ساکن گور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode