گنجور

 
کمال خجندی

چو زلف تو بود از تکبر دوتا

به بادی بیفتاد مسکین ز پا

گشودن ز زلفت گره مشکل است

درین شیوه مو می‌شکافد صبا

بکش دامن حسن چون گل ز ناز

که بر قد تو دوختند این قبا

کس آن خاک ره جز به مژگان نرفت

به چشم از پی آن رود توتیا

کجا می دهد دستم از بخت ید

که پایش ببوسم پس از مرحبا

مرا زان نظر انقدر چشم هست

که در چشم عاشق بود خوش حیا

دهان تو میم است و بالا الف

خدا آفرید آن دو از بهر ما

مکن پیش من ذکر حلوای لب

چو کردی بکن رحمتی بر گدا

گدای در ماست گفتی کمال

چنین است شی الله ای پادشا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode