گنجور

 
حکیم نزاری

بیا و دیده ی پر خون ما بین

نظر گاه دل مجنون ما بین

هنوز از ساحل دریای دردی

درون آی و دل پرخون ما بین

گرت از صبغت الله رنگ باید

درآی از دیر و بوقلمون ما بین

عجایب دیده ای بسیار ازین پیش

بیا و صنعت اکنون ما بین

فلک را با بزرگی و بلندی

به چشم معرفت ما دون ما بین

چه می دانی تو رمز آفرینش

بیا و سر کاف و نون ما بین

دو عالم مست ازین یک ذره عشق اند

مجال عشق روز افزون ما بین

مسیح از یک نفس چندان شرف یافت

کمال قدرت افسون ما بین

برون از منزل چون و چرا شو

چو رفتی وحدت بی چون ما بین

نزاری گفتمت با خویش منگر

که می گوید کسی بیرون ما بین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode