بیا دل ز دنیایِ دون بر گسل
که بس رونقی نیست در آب و گل
سلوکِ تو از خود برون رفتن است
شدن با دگر سالکان متّصل
به دنبالِ آن سالکان کی رسی
به احوالِ دنیا چنین مشتغل
گروهی گرفته رهِ فلسفه
گروهی دگر مذهبِ معتزل
علی الجمله هر کس به خود مذهبی
نهادند از یک دگر منفصل
مقصّر جدا گشته غالی جدا
برون رفته از جاده ی معتدل
رهِ راستان است و فرمان بَران
زری پاک و پاکیزه از غشّ و غل
قیامت که موقوف دارند خلق
به نَطوی السّماءَ کطیِ السِجِل
اگر سّرِ این سَتر پیدا کنم
کجا طاقت آرند کو محتمل
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از رای دل
چو سر کفته شد غنچۀ سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل
چو جودش ببارد نبارد اَمَل
چو تیغش بخندد بگرید اجل
گسستم ز دنیای جافی امل
تو را باد بند و گشاد و عمل
غزال و غزل هر دوان مر تو را
نجویم غزال و نگویم غزل
مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد
[...]
چنین داد پاسخ بُت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.