گنجور

 
حکیم نزاری

خوشا که عید به ما وعدۀ وصال دهد

نمازِ شام افق مژدۀ هلال دهد

غلامِ همّتِ آنم که چون بدید هلال

پیا پی ام دو سه ساغر میِ زلال دهد

می ای به ساغرِ سیمین نه حّدِ من باشد

رهینِ منّتم ار نیز از سفال دهد

وجودِ من چو درختی ست در سراچۀ خاک

که آبِ تلخِ رزش قوّتِ نهال دهد

پس از مجاهدۀ روزه محتسب وقت است

که ترکِ درّه و آمد شدِ محال دهد

فراقِ باده به سی روز آن قفا دادم

که روزگار مگر در هزار سال دهد

ببین چه مایۀ دیوانگی ست گرسنگی

که خاطرِ عقلا را زجان ملال دهد

کسی به پایِ ریاضت بر آسمان نرسد

و گر مثل چو زمین تن در احتمال دهد

زوالِ عمر و کمالِ بقا به طاعت نیست

به بخششیست که توفیقِ لایزال دهد

نزاریا مده از دست جامِ مالامال

جهان مخور که فلک زود پای مال دهد

صبوح محضِ فریضه ست خاصه در شبِ عید

چنان که وقتِ نمازت فراغِ بال دهد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode