گنجور

 
حکیم نزاری

عمری که مردِ عاشق بی دوست می گذارد

هرگز روا نباشد کز زندگی شمارد

بی ذکرِ او وبال است گر یک سخن بگوید

بی یادِ او حرام است گر یک نفس برآرد

حاسد به طعنه گوید کز دوست می شکیبد

من می روم و لیکن بختم نمی گذارد

سنگین دلان بخندند از بی قراریِ ما

رضوان اگر ببیند رویِ تو حالت آرد

گر تلخ گفت شیرین فرهاد می پسندد

ور زهر می فرستد چون نوش می گوارد

قاضی چه کار دارد با اعتقادِ عاشق

گو از پسِ قضا رو گر شرع می گذارد

در آتشِ جدایی بس معجزی نباشد

بر آبِ چشمِ عاشق گر سیلِ خون ببارد

با آن که در حضورم اثبات جهل باشد

پنداشتم به غیبت کز ما خبر ندارد

تنها مرو نزاری زیرا کسی بباید

کو را به ما نماید ما را بدو سپارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode