گنجور

 
حکیم نزاری

بار دگر هوایِ نشابورم آرزوست

بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست

خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج

تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست

او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای

بنهاده دست بر دلِ رنجورم آرزوست

لولویِ زیرِ حُقّۀ لعلِ لبش نهان

پیدا ز حقّه لولویِ منشورم آرزوست

تا گوش من بگیرد و در حلق ریزدم

افتاده هالک و شده مخمورم آرزوست

آوازۀ رقیب که دردِ سرم ازوست

چون بانگِ نا خوشِ دهل از دورم آرزوست

می خواهمش به حلق در آویخته ز دار

نه نه دو نیم کرده به ساطورم آرزوست

از قهستان شده به خراسان زمان زمان

آوازۀ نزاریِ مهجورم آرزوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode