گنجور

 
هلالی جغتایی

فدای آن سگ کو باد جان ناتوان من

که بعد از مرگ در کوی تو آرد استخوان من

چو داری عزم رفتن، با تو نتوان درد دل گفتن

که وقت رفتن جانست و میگیرد زبان من

من از بی مهری آن ماه مردم، کی بود، یارب؟

که با من مهربان گردد مه نامهربان من؟

زبان یار شیرینست و کام من بصد تلخی

زهی لذت! اگر باشد زبانش در دهان من

گمان دارم که: با من اتفاقی هست آن مه را

چه باشد، آه! اگر روزی یقین گردد گمان من؟

تب هجران بنوبت میستاند جان مشتاقان

گرین نوبت بجان من رسد، ای وای جان من!

هلالی، شعلهای برق آهم رفت بر گردون

ملک را بر فلک دل سوخت از آه و فغان من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode