گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: وَ لَوْ أَنَّنا نَزَّلْنا إِلَیْهِمُ الْمَلائِکَةَ الایة مردودان حضرت را میگوید، و مطرودان قطیعت را که: اگر ما فریشتگان آسمان را ازین مقرّبان و کروبیان، و سفره و بر ره، و رقباء قضا و قدر و امناء درگاه عزّت بزمین فرستیم، تا آن مهجوران را بما دعوت کنند، و از ما خبر دهند، و مردگان زمین را حشر کنیم، تا بر درگاه ما ارشاد کنند، و جمله حیوانات و جمادات و اعیان و اجرام مخلوقات، و صورت ذات مقدرات، و آحاد و افراد معلومات، همه را منطبق گردانیم، و بایشان فرستیم، تا آیت الهیت ما و اعلام ربوبیت ما بر ایشان عرضه کنند، و هر چه خبر بود همه ببینند و بدانند تا من که خداوندم نخواهم، و ایشان را راه ننمایم، ایمان نیارند، و راه بشناخت ما نبرند. مشتی خاک را چه رسد که حدیث قدم کند اگر نه عنایت قدیم و خواست آن کریم بود!

دل کیست که گوهری فشاند بی‌تو

یا تن که بود که ملک راند بی‌تو

و اللَّه که خرد راه نداند بی‌تو

جان زهره ندارد که بماند بی‌تو

اعتقاد اهل سنت آنست که تا رب العزة خود را با دل بنده تعریف نکند، و شواهد صفات قدیم در دل بنده ثبت نکند، بنده بشناخت وی راه نبرد. ازینجا گفته‌اند علماء سنت و ائمه قدوت که: المعرفة تجب بالسّمع، و تلزم بالبلاغ، و تحصل بالتعریف.

آری! شمعیست تا خود کجا برافروزد! جوهریست تا کجا ودیعت نهد! یقول اللَّه عز و جل: «سرّ من سرّی استودعته قلب من احببت من عبادی». شناختی باید و آشنایی هر دو بهم، تا نشانه این کار شود، و شایسته این خلعت گردد. دعوی آشنایی بی‌شناخت جحد است، چنان که از آن بیگانگان خبر میدهد که: نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ. و شناخت بی‌آشنایی عین مکر است، چنان که آن مهجور درگاه و سر اشقیا ابلیس که شناخت بود او را، و آشنایی نه، نهایت و بدایت او هر دو از عین مکر در قعر کفر بپوشیده بودند.

بظاهر صورت ملکی داشت، و نقاب تقدیس بر بسته، و باطنی خراب. هزاران سال بساط عبادت بپیموده بر امید وصل، چون پنداشت که دیده املش گشاده شود، یا نفحه وصال درونش وزد، از سماء سموّ بر خاک لعنت افتاد که: «وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی»:

گفتم چو دلم با تو قرین خواهد بود

مستوجب شکر و آفرین خواهد بود

باللّه که گمان نبردم ای جان و جهان

که امید مرا فذلک این خواهد بود

وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا هر که رتبت وی عالی‌تر بلاء وی تمامتر! هر که بحق نزدیکتر و دل وی صافی‌تر، نفس وی بدست دشمن گرفتارتر! آری بی‌غصه محنت قصه محنت نتوان خواند! بی‌زهر بلا شهد ولا نتوان یافت! بنگر که آدم صفی آن غرس تکریم حق، و پرورده تقدیس، چه دید از آن دشمن خویش ابلیس! یقول تعالی: فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا کانا فِیهِ، و آن دیگر شیخ پیغامبران و پدر جهانیان نوح (ع) از قوم خویش بنگر که چه دید! نهصد و اند سال ایشان را دعوت کرد. هر روز او را چندان بزدند که بیهوش شدی، و فرزندان خود را بر معادات او وصیّت کردندی و آن مهتر برین بلیت صبر میکرد، و امید بایمان ایشان میداشت، تا او را گفتند: «لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ». گفت: بار خدایا! چون امید بریده گشت، و روی صلاح پدید نیست، بودن ایشان در دنیا جز زیادت فساد و سبب خرابی نیست. «لا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً». و از آن پس ابراهیم پیغامبر که شجره توحید بود، شب و روز بزانو درافتاده، و شیبت سفید در دست نهاده که: «وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ». بنگر که او را از آن نمرود طاغی چه رسید! و از معانده و مکابره وی چه مقاساة کشید! و علی هذا پیغامبران یکان یکان هود و صالح و لوط و زکریا و یحیی و عیسی و موسی، از دست جباران و متکبران و متمردان همه بفریاد آمدند، و در حق زاریدند، و در آخر همگان محمّد عربی و مصطفی هاشمی بلاء وی تمامتر، و اذی وی از دشمنان بیشتر، تا میگوید

صلی اللَّه علیه و سلم: «ما اوذی نبی مثل ما اوذیت قطّ»!

آن بیگانگان و بیحرمتان قدر وی مهتر ندانستند، و دیده شناخت او نداشتند، قصد جان او کردند، و جفاء وی را میان دربستند. پیران استهزا کردند، و شاعران هجو گفتند، و کودکان سنگ انداختند، و زنان از بامها خاک ریختند، و آن گه اتفاق کردند، و با یکدیگر عهد بستند که او را برداریم، و نصرت خدایان خود کنیم، تا جبرئیل آمد و گفت: ای سیّد! خیز و شهر بایشان بگذار. آهنگ غربت کن که: طلب الحق غربة.

و درین غربت فرمودن با او سرّی بود که جوانمردی در آن قافیه شعر خویش باز آورده و گفته:

ای یتیمی کرده اکنون با یتیمان کن تو لطف

ای غریبی کرده اکنون با غریبان کن سخا

با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم

تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما

مادری کن مر یتیمان را بپرورشان بلطف

خواجگی کن سائلان را طمعشان گردان وفا

أَ فَغَیْرَ اللَّهِ أَبْتَغِی حَکَماً جز از اللَّه معبودی گیرم؟ کلّا! جز از اللَّه خدایی را دانم؟ حاشا! معبود بی‌همتا اوست، که یگانه و یکتا خود اوست. در کردگاری و جباری بی‌نظیر اوست. در کاررانی و کار خدایی بی‌شبیه اوست. در بنده نوازی معروف اوست. در مهربانی و مهر نمایی موصوف اوست.

پیر طریقت گفت: «الهی! موجود عارفانی. آرزوی دل مشتاقانی. مذکور زبان مدّاحانی». چونت نخواهم که نیوشنده آواز داعیانی! چونت نستایم که شاد کننده دل بندگانی! چونت ندانم که زین جهانی! چونت دوست ندارم که عیش جانی! وَ إِنْ تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِی الْأَرْضِ الایة وفد خدای از روی عدد اندکی‌اند، اما با وزن و با خطراند، و اهل باطل بسیاراند، لکن بی‌وزن و بی‌معنی‌اند. یک جهان مجاز را یک ذره حقیقت بس. یک عالم بیهوده و باطل را یک نفس خداوندان یافت بس.

یک تبانجه شیر و زین مردار خواران یک جهان

یک صدای صور و زین فرعون طبعان صد هزار!

یا محمّد! اگر تو ایشان را از روی عدد و کثرت بینی، ترا بفتنه افکنند، و اگر با ایشان بسازی، ترا از حق باز دارند. فرمان ما را گردن نه، و از ایشان روی گردان: «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ».

فَکُلُوا مِمَّا ذُکِرَ اسْمُ اللَّهِ این در حکم تفسیر بذبایح مخصوص است، و از روی اشارت منع است از خوردن بر غفلت، و بر شره. هر چه بغفلت و شره خورند جز در طبع سبعی قوّت نیفزاید، و جز هواجس نفس و وساوس شیطان از آن نروید. اصل مسلمانی پاکی سینه است، و روشنایی دل، و راه این پاکی و روشنایی پاک داشتن بشره است. چنان باید که حواس ظاهر چون چشم و گوش و زبان پاک بود، و جمله حرکات بوزن شرع بود، و راه پاکی حواس پاکی پوست، و گوشت بود، چنان که از حلال رسته باشد، و راه پاکی پوست و گوشت لقمه حلال است، و چون لقمه حلال بود، مرد حلال خوار باید. ما دام تا شره و آرزوی غفلت در سینه وی بود، حلال خوار نبود، و راه اسیر کردن آز و شره آنست که چون خورد بر سر ذکر بود، و با آگاهی بود، و بادب طریقت و شرط سنت خورد. اینست که اللَّه گفت: فَکُلُوا مِمَّا ذُکِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ إِنْ کُنْتُمْ بِآیاتِهِ مُؤْمِنِینَ.

شافعی (رض) گفت که: دوازده مسئله بباید دانست، تا یک لقمه بشرط دین بتوان خورد. چهار فریضه، و چهار سنت، و چهار ادب. آنچه فریضه است حلال خوردن، و پاکیزه خوردن، و روزی گمار خدای را دانستن، و شکر وی گزاردن. و آنچه سنت است اول «بسم اللَّه» گفتن، و پیش از طعام دست بشستن، و بآخر «الحمد للَّه» گفتن، و از کرانه قصعه خوردن، و آنچه ادب است بر پای چپ نشستن، و در لقمه کس ننگرستن و از پیش خود خوردن، و پس از طعام دست بشستن. چون خوردن باین شرط بود، فردا در آن حساب نباشد، و او را در آن ثواب دهند، چنان که در خبر است که: مؤمن را بر هیچ چیز ثواب دهند، تا آن لقمه که در دهن خویش نهد، یا در دهن عیال خویش، و الیه الاشارة بقوله تعالی: کُلُوا مِنَ الطَّیِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode