گنجور

 
مولانا

تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند، و حکم رؤیت دارد آنچنان‌که از پدر و مادر خود زادی. ترا می‌گویند که ازیشان زادی تو ندیدی به چشم که ازیشان زادی، امّا به این گفتن بسیار ترا حقیقت می‌شود؛ که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی. و همچنان‌که بغداد و مکّه را از خلق بسیار شنیده‌ای به تواتُر که هست؛ اگر بگویند که نیست و سوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون به تواتر شنود حکم دید دارد. همچنان‌که از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید می‌دهند باشد که یک شخصی را گفتِ او حکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزار است. پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت می‌آید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکی‌ست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح به طریق اولی اگرچه عالم را همی‌گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر می‌باید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای منّ نبود برای سیر و پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود. آن غرض حجاب تو شده بود نمی‌گذاشت که مرا ببینی همچنان‌که در بازار کسی را چون به جدّ طلب کنی هیچ‌کس را نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسأله‌ای می‌طلبی؛ چون گوش و چشم و هوش از آن یک مسأله پر شده است ورق‌ها می‌گردانی و چیزی نمی‌بینی پس چون ترا نیّتی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی از آن مقصود پُر بوده باشی این را ندیده باشی. در زمان عمر رضی‌الله‌عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدّی که فرزندش او را شیر می‌داد و چون طفلان می‌پرورد عمر رضی‌الله‌عنه به آن دختر فرمود که «درین زمان، مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد» او جواب داد که «راست می‌فرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمی‌کنم که چون پدر مرا می‌پرورد و خدمت می‌کرد بر من می‌لرزید که نبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت می‌کنم و شب و روز دعا می‌کنم و مُردن او را از خدا می‌خواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر می‌کنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟» عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که «من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی». فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطّلع شود حقیقتِ آن را بازداند حاشا از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی الّا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوّت حضور نباشد حال او در غیبت خوشتر باشد؛ همچنان‌که همه روشنایی روز از آفتاب است، الّا اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد.

او را همان بهتر که به کاری مشغول باشد و آن غیبت است از نظر به قرص آفتاب. و همچنین پیش بیمار ذکر طعام‌های خوش مهیّج است او را در تحصیل قوّت و اشتها الّا حضور آن اطعمه او را زیان باشد؛ پس معلوم شد که لرزه و عشق می‌باید در طلب حقّ. هر که‌را لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجب است او را. هیچ میوه‌ای بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخه‌ها لرزان است، امّا تنهٔ درخت نیز مقوّی‌ست سر شاخه‌ها را و به واسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت به تبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولی‌تر تا خدمت لرزندگان می‌کند. زیرا معین‌الدّین است عین‌الدّین نیست به‌واسطهٔ میمی که زیادت شد بر عین. اَلزِّیَادَةُ عَلَی الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی‌ِ میم نقصان است، همچنانکه شش انگشت باشد اگرچه زیادت است الّا نقصان باشد. احد، کمال است و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد به کلّی کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه براو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان‌الدّین فایده می‌فرمود ابلهی گفت در میان سخن او که «ما را سخنی می‌باید بی‌مثال باشد» فرمود که «تو بی‌مثالی بیا تا سخن بی‌مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ توست» چون یکی می‌میرد می‌گویند: «فلانی رفت» اگر او این بود پس او کجا رفت؟ پس معلوم شد که ظاهرِ تو مثالِ باطن توست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند. هر چیز که در نظر می‌آید از غلیظی‌ست چنانک نَفَس در گرما محسوس نمی‌شود الّا چون سرما باشد از غلیظی در نظر می‌آید بر نبی علیه‌السّلام واجب است که اظهار قوّت حقّ کند و به دعوت تنبیه کند الا براو واجب نیست که آنکس را به مقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقّ است و حق را دو صفت است قهر و لطف‌، انبیا مظهر‌ند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق. آنها که مقر می‌شوند خود را در انبیا می‌بینند و آواز خود ازو می‌شنوند و بوی خود را ازو می‌یابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می‌گویند به امّت که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی می‌گوید که این دست من است هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزوی‌ست متّصل، امّا اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزوی‌ست منفصل.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode