گنجور

 
مسعود سعد سلمان

روز نوروز و ماه فروردین

آمدند ای عجب ز خلد برین

تاجها ساخت گلبنان را آن

حله ها بافت باغ ها را این

باد فرخنده بر عمید اجل

خاصه پادشاه روی زمین

عمده دین و ملک ابوالقاسم

که بیاراست روی ملک به دین

آن بزرگی که رایت همت

بگذرانید از اوج علیین

به ذکا کرد ملک را ثابت

به دها داد فتنه را تسکین

هنر از رای او برد تعظیم

خرد از طبع او کند تلقین

عزم او را مضای بادبزان

حرم او را ثبات کرده متین

این یکی را زمانه زیر رکاب

وان یکی را سپهر زیر نگین

نور و ظلمت بود به عفو و به خشم

آب و آتش بود به مهر و به کین

نه عجب گر ز داد او زین پس

خویش گردد تذرو را شاهین

شاد باش ای جهان به روی تو شاد

غم نصیب عدوست شاد نشین

نه چو تو گاه بزم ابر بهار

نه چو تو وقت رزم شیر عرین

راست گویی ز بهر تیغ و قلم

آفریده شد آن خجسته یمین

بنده خویش را معونت کن

ای جهان را شده به عدل معین

هر که خواهد همیشه شادی تو

نبود در همه جهان غمگین

شب نخسبم همی ز رنج و عنا

نیست حاجت به بستر و بالین

گر به تو نیستی قوی دل من

چکدی زهره من مسکین

از تو بودی همه تعهد من

گاه محنت به حصن های حصین

جان تو دادی مرا پس از ایزد

اندرین حبس و بند باز پسین

به خدایی که صنع و حکمت او

ماند از گردش شهور و سنین

که به باقی عمر یک لحظه

رو نتابم زخدمتت پس ازین

سازم از جود تو ضیاع و عقار

گیرم از مدح تو رفیق و قرین

ببرد چون به روی تو نگرم

شادی تو ز روی بختم چین

فخرم آن بس بود که هر روزی

بر بساطت نهم به عجز جبین

تا بود بر فلک طلوع و غروب

تا بود در زمان مکان و مکین

باد چرخ محل و رتبت تو

روشن از ماه و زهره و پروین

باد باغ نشاط و نزهت تو

خرم از لاله و گل و نسرین

من مبارک زبان و نیک پیم

هم چنین باد و هم چنین آمین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode