گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر خود سخن ز زهره و از ماه بشنوم

نبود چنان کز آن بت دلخواه بشنوم

بیخوابیم بکشت، وه از من که هر شبی

بنشینم و فسانه آن ماه بشنوم

تیغم زن، ای رقیب، که قربان شوم ترا

آن دم که من روارو آن ماه بشنوم

آواز ارغنون ندهد ذوقم آن چنان

کاواز پای اسب تو ناگاه بشنوم

دل پاره های خون فگند همچو برگ گل

چون بوی تو ز باد سحرگاه بشنوم

خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند

از عاشقان چو بر در تو آه بشنوم

مدح و ثنا خسرو خوبان که گفته ای

خسرو بخوانش تا من گمراه بشنوم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode