گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شب‌ها اسیر دردم و خوابم نمی‌برد

وین آب دیده سوزش و تابم نمی‌برد

جور زمانه برد ز من هرچه بود، وای

کاین درد عاشقی و شتابم نمی‌برد

عمرم به بت‌پرستی و مستی گذشت، هیچ

خاطر به سوی زهد و ثوابم نمی‌برد

گرچه خوش است شربت صافی، ولی چه سود؟

کز سینه تشنگی شرابم نمی‌برد

از مسجد، ار چه می‌شنوم غلغل دعا

از گوش بانگ چنگ و ربایم نمی‌برد

دی یار نازنین که دل از دست ما ببرد

می‌خندد و نمک ز کبابم نمی‌برد

امشب درازی شب ظالم مرا بکشت

کاندوه غم ز جان خرابم نمی‌برد

من گریه را به حیله نگهداشت می‌کنم

ورنه کدام روز که آبم نمی‌برد؟

ای دل، ز قصه من و از سرگذشت خویش

افسانه‌ای بگوی که خوابم نمی‌برد

چون گل درید سینه خسرو نسیم دوست

بوی بهشت هیچ عذابم نمی‌برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode