گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلم زینسان که زار و مبتلا شد

ازان نامهربان بیوفا شد

مباد از آه کس آن روی را خوی

اگر چه جان مسکینان فنا شد

بیا بر دوستان، ای جان، رها کن

هر آن تیرت که بر دشمن قضا شد

مرادت، گر هلاک چون منی بود

بحمدالله که آن حاجت روا شد

مرا وقتی خوشی بوده ست در دل

مسلمانان ندانم تا کجا شد؟

دم سر دم خزان را سکه نو زد

چمن بی برگ و بلبل بی نوا شد

چرا می نالد این مرغ چمن زار؟

مگر او نیز از یاران جدا شد؟

مکن بر خسرو دلخسته جوری

اگر او لطف ناکرده رها شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode