گنجور

 
صائب تبریزی

می شود از دم زدن خراب وجودم

پرده آه است چون حباب وجودم

گردش چشمی است دور زندگی من

مد نگاهی است چون شهاب وجودم

هیچ نبسته است در طلسم حیاتم

جلوه خشکی است چون سراب وجودم

ذره من زندگی ز خویش ندارد

بسته به دامان آفتاب وجودم

حاصل من نیست غیر تهمت هستی

برفکند چون زرخ نقاب وجودم

همچو حبابم که در طلسم تعین

نیست به جز پرده حجاب وجودم

جلوه دو دست در نظر نفسم را

بس که به رفتن کند شتاب وجودم

حاصل من نیست جز خیال پریشان

پرده غفلت بود چو خواب وجودم

نیست به جز تار و پود آه ندامت

همچو کتان پیش ماهتاب وجودم

موج سرابم کز این بساط ندارد

هیچ به کف غیرپیچ و تاب وجودم

همچو هلال است یک اشاره ابرو

بس که بود پای در رکاب وجودم

عمر شکر خنده ام چو گل دو سه روزست

گریه تلخ است چون گلاب وجودم

خانه جدا می کنم ز ساده دلیها

گرچه ز دریاست چون حباب وجودم

ز آتش و خاک است و باد و آب سرشتم

چون شود ایمن ز انقلاب وجودم؟

کاش در آنجا ز من حساب نگیرند

نیست در اینجا چو در حساب وجودم

سوخت دلم را سپهر صائب و نگذاشت

تا شنود بوی این کباب وجودم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode