گنجور

 
صائب تبریزی

شاهی به نشئهٔ می احمر نمی‌رسد

تاج و نگین به شیشه و ساغر نمی‌رسد

دست از سبب مدار که بی‌ابر نوبهار

یک قطره از محیط به گوهر نمی‌رسد

نتوان به دست و پا زدن از غم نجات یافت

در بحر بی‌کنار شناور نمی‌رسد

دارد اگر گشایشی از دامن شب است

دست شکایتی که به محشر نمی‌رسد

با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت

روی زمین به داد سکندر نمی‌رسد

تا چشم شور شمع بود در سرای تو

از غیب روشنایی دیگر نمی‌رسد

عارف ز سیر چرخ ندارد شکایتی

از پیروان غبار به رهبر نمی‌رسد

غواص تا ز سر نکند پای جست‌و‌جو

گر آب می‌شود که به گوهر نمی‌رسد

عالم اگر پر از شکر و عود می‌شود

جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی‌رسد

پیش از هدف همیشه کمان ناله می‌کند

باور مکن که غم به ستمگر نمی‌رسد

تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما

حکم بیاضیی که به دفتر نمی‌رسد

برگ خزان‌رسیده ز آفت مسلم است

چشمِ بَدان به چهره چون زرن می‌رسد

تنگی زرق لازم دل‌های روشن است

یک قطره آب بیش به گوهرن می‌رسد

صائب فغان ما به ز فلک‌ها گذشته است

فریاد این سپند به مجمر نمی‌رسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode