گنجور

 
صائب تبریزی

از شرم ناله ام که دل از کار می برد

بلبل به زیر پر سر منقار می برد

هرکس که بی شراب رود برکنار کشت

آیینه را به چشمه زنگار می برد

بر باغبان به چشم دگر می کند نگاه

مرغی که ره به رخنه دیوار می برد

زهاد را به باغ که تکلیف می کند

این خار خشک را که به گلزار می برد

زلف ز پا فتاده بود رشته امید

چشم ز کار رفته دل از کار می برد

تکلیف ماهتاب به من هرکه می کند

مجروح را به سیر نمکزار می برد

از بیم دستبرد تعدی ز بوستان

گل التجا به گوشه دستار می برد

زلف تو صد موذن تسبیح گوی را

کاکل کشان به حلقه زنار می برد

صائب چه نعمتی است که طبع غیور من

منقار بسته ام ز شکرزار می برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode