گنجور

 
صائب تبریزی

غباری از بیابان جنون بالا نمی گیرد

که دل از سینه لیلی ره صحرا نمی گیرد

زمین سینه عاشق عجب خاصیتی دارد

که تا سرکش نباشد نخل، در وی پا نمی گیرد

رسانیده است جایی همت من بی نیازی را

که آتش را خس و خارم زاستغنا نمی گیرد

اگر پای حسابی روز محشر در میان باشد

سر خاری ازین گلزار پای ما نمی گیرد

غبار غم زمین و آسمان را تنگ اگر سازد

فضای گوشه دل را کسی از ما نمی گیرد

ندارد همچو ما غالب شریکی محنت عالم

کسی از پا نمی افتد که دست ما نمی گیرد

زبان گندمین تنخواه نان جو بود صائب

فلک روزی عبث از مردم دانا نمی گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode