گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در موج و حباب و آب دریاب

آن آب در این حباب دریاب

ما را به کف آر عارفانه

خوش ساغر پرشراب دریاب

بر دیدهٔ ما نشین زمانی

آن لعبت بی حجاب دریاب

هر برگ گلی که رو نماید

در عارض او گلاب دریاب

خوش روشنی است در شب و روز

مه را نگر آفتاب دریاب

گنجی است حدیث کنت کنزاً

آن گنج در این خراب دریاب

بحریست نموده رو به قطره

در قطره و بحر آب دریاب

بالذات یکی و بالصفت صد

یک عین به صد حباب دریاب

گوئی جامیم یا سرابیم

بردار ز رخ نقاب دریاب

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

در هر دو جهان یکیست بی شک

آن یک بطلب ز عین هر یک

در وحدت و کثرتش نظر کن

تا دریابی تو هر دو نیکک

یک باده و صد هزار جام است

یک را بشمار تا شود لک

مکتوب و کتابتی و کاتب

گر حرف خودی چو ما کنی حک

امروز شکست توبهٔ ما

روزی است خجسته و مبارک

آوازهٔ ما گرفت عالم

مانند سخای آل برمک

ای طالب گنج کنت کنزاً

در کنج دلت بجوی بی شک

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

همدم شده اند نائی و نی

این یک مائیم و آن دگر وی

جامیست پر از شراب دریاب

می جام میست و جام می می

عالم به وجود اوست موجود

بی جود وجود اوست لاشئی

هر زنده دلی که کشتهٔ اوست

در مذهب ماست دائماً حی

از خود بطلب مراد خود را

زیرا که توئی مراد هی هی

گوئی که به ترک باده گفتی

حاشا حاشا نگفته ام کی

در مجلس عاشقان سرمست

این قول بگو به نالهٔ نی

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

بی نقش خیال روی آن ماه

عالم همه چیست نقش خرگاه

صورت جامست و معنیش می

باطن خورشید ظاهراً ماه

معشوق خودیم و عاشق خود

تا ما از ما شدیم آگاه

جانبازانیم در ره عشق

صد جان به جویی بود در این راه

دل خرگه و ترک عشق سرمست

یارب چه خوش است ترک و خرگاه

در نیم شب از درم درآمد

خورشید که دید در سحرگاه

هر بار که دیدمش بگفتی

ای نور دو چشم نعمت الله

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

این شعر که گفته‌ایم ازذوق

درّی است که سفته‌ایم از ذوق

نقشی است خیال مهر رویش

کز دیده نهفته‌ایم از ذوق

خاشاک خودی ز راه هستی

ما پاک برفته‌ایم از ذوق

در گلشن بوستان توحید

چون گل بشکفته‌ایم از ذوق

ترجیع خوشی که گفتهٔ ماست

سرّی است نهفته‌ایم از ذوق

بر خاک در شرابخانه

مستانه نخفته‌ایم از ذوق

با هر یاری در این خرابات

این نکته بگفته‌ایم از ذوق

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

آمد ساقی و جام در دست

در دیدهٔ ما چو نور بنشست

از دیده بد سترد و بربود

نقشی که خیال غیر می بست

آن توبهٔ زاهدانهٔ ما

رندانه به یک پیاله بشکست

ما سرخوش چشم مست ساقی

می بر کف و زلف یار بر دست

خوشوقت کسی که همچو سید

از بود و نبود خویش وارست

سرمستانیم و در خرابات

گوئیم به یاد رند سرمست

در حال همین سرود گوید

هر گه که کسی به نزد ما هست

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode