گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چشم نابینای ما از او بینا شده

هرکه دیده دیدهٔ ما همچو ما شیدا شده

آفتابی رو به مه بنموده در دور قمر

این چنین حسن خوشی در آینه پیدا شده

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود

قطره قطره جمع گشته وانگهی دریا شده

دل به دست زلف او دادیم چون ما صد هزار

سر به پای او نهاده در سر سودا شده

ما بلای عشق او آلاء و نعما گفته ایم

زانکه کار مبتلایان از بلا بالا شده

عشق آمد شادمان و عقل و غم بگریختند

این چنین شاه آمده ساقی بزم ما شده

سید ما عاشقانه ترک عالم کرد و رفت

گوئیا با حضرت یکتای بی همتا شده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode