گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در نظر نقش خیال تو نگارم دایم

غیر از این کار دگر کار ندارم دایم

از ازل تا به ابد عشق تو در جان من است

روز و شب سرخوشم و عاشق زارم دایم

جان فدا کردم و سر در قدمت می بازم

به سر تو که ز دستت نگذارم دایم

همدم جامم و با ساقی سرمست حریف

کس نداند که من اینجا به چه کارم دایم

بر سر کوی تو ثابت قدمم تا باشم

لاجرم عمر گرامی به سر آرم دایم

گر پریشان بود این گفتهٔ من می شاید

زانکه سودا زدهٔ زلف نگارم دایم

در خرابات مغان سید سرمستانم

فارغ از عالم و ایمن ز خمارم دایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode