گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

مستانه ساقی از در در آمد

از دولت او کارم بر آمد

جان گرامی کردم فدایش

عمر عزیزم خوش بر سر آمد

خورشید حسنش خوش بر سر آمد

سرو روانش چون در بر آمد

استغفرالله از توبه کردن

بود آن گناهی از من گر آمد

از مجلس ما زاهد روان شد

ساقی سرمست از در درآمد

مستانه جامی پر می به من داد

صد بارم از جان آن خوشتر آمد

چون نعمت الله رندی حریفی

وقتی چنین خوش ، خوش درخور آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode