گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

میر میخانهٔ ما سید سرمستان است

رنداگر می طلبی ساقی سرمستان است

نور چشم است و به نورش همه را می بینم

آفتابی است که در دور قمر تابان است

چشم ما روشنی از نور جمالش دارد

تو مپندار که او از نظرم پنهان است

گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او

بخر ای جان عزیزم که نگو ارزان است

گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش

زانکه گنجینهٔ او کنج دل ویران است

دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم

من دوا را چه کنم درد دلم درمان است

رند مستی به تو گر روی نماید روزی

نعمت الله طلب از وی که مرا جانان است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode