گنجور

 
بیدل دهلوی

چه دارد این گیر و دار هستی‌ گداز صد نام و ننگ خوردن

شکست آیینه جمع‌ کردن فریب تمثال رنگ خوردن

خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی

به‌ کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن

شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد

دماغ‌کمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن

مزاج همت نمی‌شکیبد که ساز نخلش نظر فریبد

به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن

کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم

به کعبهٔ امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن

طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان

به اشتهای غرض‌پسندان زبان ندارد تفنگ خوردن

چه سان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت

که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن

اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید

مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن

به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایهٔ کدورت

ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن

به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی

نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن

به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل

بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode